یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکی نبود :
پاییز بود و اسم اون یکی بهار ... ! ...
پاییز و بهار خیلی همدیگه رو دوست داشتن . . .
فاصله پاییز و بهار رو از هم جدا کرده بود اما پاییز
و بهار ب هم متصل بودن . . . پاییز و بهار زیبا
بودن اما از هم دور . . . این شد که تصمیم گرفتن ک
به هم برسن ... فاصله بهشون گفت ک رسیدنتون ب
هم ب قیمت از دست دادن زیباییتون!
پاییز و بهار ب خاطر ما شدن از خودشون گذشتن...
هر دو رهسپار سفر شدن بهار حرکت کرد و شد
تابستون ک ب پاییز برسه . . . غافل از اینکه پاییز
برا رسیدن ب بهار کفن سفید تنش کرد
و شد زمستون . . . . . .
دو تا عاشق بودن ` البته واقعی ` . . . اسم یکیشون